بنام آنکه ناقوس قلبش آهنگ محبت می نوازد
بنام آنکه ناقوس قلبش آهنگ محبت می نوازد
ما گذشتیم و گذشت انچه تو با ما کردی تو بمان با دگران وای به حال دگران
دیرگاهی است که دل روز و شب می ترسد، با خودش می جنگد.
...و به تو می نگرم که دلم مدتهاست که شده حیرانت.
باز دل می ترسد، که مبادا روزی بروی از اینجا و بمانم تنها و بمیرم رسوا!
باز من می گریم که مبادا عشقم برود از یادت!!! بدهی بربادم و بمیرم در غم .
باز در رویایت دل من می ماند و به خود خندد که شده مجنونت!
تا کنون قلبم را اینچنین دیوانه.....من ندیدم هرگز!
من ماهی قرمز کوچکی را می شناسم در تنگی کوچک در طاقچه خانه ای قدیمی که پنجره ای رو به دریا دارد و می بینم که هر روز با طلوع افتاب چشمانش را به دریا می دوزد و تا غروب ارزوهایش را به وسعت دریا نقاشی می کند و چون باران به قاب پنجره می خورد از شوق می گرید
هیچ کس نمی تونه به دلش یاد بده که نشکنه ولی حداقل من یادش دادم که وقتی شکست لبه تیزش دست اونی رو که شکستش نبره
انکس که می گفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من امده باشد رهگذری بود که روی برگهای خشک پاییزی راه می رفت صدای خش خش برگها همان اوازی بود که من گمان می کردم می گوید : دوستت دارم